پادشاهی لهراسپ
پس از ناپدید شدن کیخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصیت کیخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و کمر به خدمتش بندند. ایرانیان نیز که پند و اندرز کیخسرو را به گوش داشتند، پادشاهی او را پذیرفتند و پیمان کردند تا سر از فرمانش نپیچید و روز فرخنده ای را برگزیدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهی را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهریار نو در دادگستری و دینداری از پند و پیمان کیخسرو و دانایان را از روم و چین و هند به ایران آورد و در بلخ شهری زیبا و با کوی و برزن و بازار بنا کرد. آتشکده بزرگ آذر برزین را برپا داشت و در آبادی سراسر ایران کوشید.
رفتن گشتاسپ از پیش لهراسپ به خشم
لهراسپ دو فرزند برومند داشت یکی گشتاسپ نام و دیگری زریر که هر دو نیز کارآمد و شایسته پادشاهی بودند ولی لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز دیگر مهر می ورزید که از نوادگان کارس بودند و از این جهت دل گشتاسپ از کار پدر آزرده وناشاد بود تا آنکه روزی شاه با گروهی از بزرگان و سران لشکر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامی از می سرگشید و از جای برخاست تا تاج و تخت کیان را به وی بسپارد ولی لهراسپ از این زیاده جویی و تندی فرزند برآشفت و او را نکوهش کرد و گفت:
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
گشتاسپ که چنین سردی و خشونتی را از پدر انتظار نداشت، رنجیده خاطر شد و در شب تیره همراه با سیصد سوار خود راه هند در پیش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهاندیدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در میان نهاد و از کردار گشتاسپ نزد آنان شکوه ها کرد. فرزند دیگرش زریر را فراخواند و با هزار سوار بهسوی هند فرستاد و گستهم و گرازه را نیز مامور کرد که یکی به روم و دیگری به چین به جست و جوی گشتاسپ بشتابند.
بازآمدن گشتاسپ با زریر
گشتاسپ خشمگین و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به کابل رسید و با سوارانش در جای خرمی فرود آمد و به نخجیر پرداخت. از آن سو زریرنیز که شتابان در پی آنان می تاخت در آن نخجیرگاه به گشتاسپ و یارانش رسید. دو برادر یکدیگر را در بر گرفتند و گریستند و سپس نشستند و از هر جای سخن راندند. زریر کوشید تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت که اخترشناسان در ستاره او دیده اند که روزی به پادشاهی ایران نخواهد رسید پس این بی خردی خواهد بود اگر پادشاهی ایران را بگذارد و به کهتری نزد هندوان رود. گشتاسپ نیز قدری اندیشید و با آنکه از پدر دل آزرده بود به خاطر زریر پذیرفت که به ایران باز گردد. لهراسپ از شنیدن مژده بازگشت گشتاسپ بسیار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشنی بیارایند و خود نیز بسیار از او دلجویی کرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهری از سوی پدر ندید پس تصمیم گرفت که این بار خود به تنهای به روم رود تا دیگر کسی نتواند پی او را بگیرد و بازش گرداند.
رفتن گشتاسپ به سوی روم
گشتاسپ در شبی تیره، جامه شاهانه در بر کرد و از تاجش پر هما بیاویخت و زر و دینار و گوهر، چندان که نیاز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوی روم نهاد. لهراسپ بار دیگر اندوهگین شد و موبدان و بزرگان را به چاره جویی فراخواند و گروهی را نیز به جستجوی فرزند فرستاد اما این بار هیچ یک از فرستادگان گشتاسپ را نیافتند و همه دست خالی و نومید بازگشتند.
رسیدن گشتاسپ به روم
گشتاسپ همچنان می تاخت تا آنکه به دریا رسید و نزد نگهبان کشتی رفت و گفت که دبیری جویای نامم که برای یادگیری به روم می روم و آن گاه از او کشتی خواست تا از آب بگذرد و پیر جهاندیده که نام او هیشو بود از دیدن آن تاج و جامه دانست که او مقامی بیش از دبیری دارد. پس از خواست که یا سخن راست را به او بگوید یا هدیه ای مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت که:«من رازی برای نهفتن ندارم پس این دینار را بگیر و مرا از آب بگذران.» نگهبان نیز بادبان را برکشید و گشتاسپ را به شهر بزرگی در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر که ساخته سلم بود از کشتی پیاده شد و هفته ای را در جست و جوی کار و جای زندگی همه جا را زیر پا نهاد تا آنکه آنچه با خود داشت خرج کرد و باز کاری نیافت. روزی از روزها گذار گشتاسپ به دیوان قیصر افتاد و از رئیس دبیران کار خواست و گفت:
«من دبیری آزموده از ایرانم و شما را در نوشتن یاری خواهم داد.» ولی دبیران دیگر که در آنجا گرد آمده بودند با دیدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگیر و برو که تو بیشتر به درد پهلوانی می خوری تا دبیری.» گشتاسپ با دلی اندوهگین و رخساری زرد از آنجا بیرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قیصر رسید. چوپان جوانمرد او را نواخت و پیش خود نشاند و جویای حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار که به کارت می آیم و کره هایت را تربیت می کنم.» اما گله دار که نمی خواست آن اسبان یله و آن گله را به دست مرد غریبی بسپارد او را به نرمی از پیش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوی خود ادامه داد. پس از سر ناچاری نزد ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما ساربان نیز او را نپذیرفت و گفت:«این کار زیبنده تو نیست بهتر است تو نزد قیصر بروی تا بی نیازت کند.» گشتاسپ با دلی که درد وغم بر آن سنگینی می کرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نومید بر در دکان آهنگری که اسبان شاه را نعل می کرد نشست.
آهنگر که بوراب نام داشت چون او را دید از او پرسید که اینجا چه می خواهی و گشتاسپ از او تقاضای کار کرد. بوراب برای آنکه او را آزموده باشد تکه آهن سرخی را روی سندان گذاشت و پتک را به گشتاسپ داد تا بر آن بکوبد ولی گشتاسپ آن چنان ضربه ای بر آهن کوبید که پتک و سندان خرد شد و بریخت. بوراب ترسید و او را از آنجا راند و گفت:«برو ای جوان که سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتک را انداخت و از دکان آهنگری هم بیرون آمد.
بردن دهقانی گشتاسپ را به خانه خویش
گشتاسپ گرسنه و بی خانمان این سو و آن سو می رفت تا از شهر خارج شد و در همان نزدیکی به روستایی رسید و آنجا در سایه درختی نشست و از روزگار و بخت خویش نالید. از قضا بزرگی از آن ده که ایرانی و از نژاد فریدون بود، از آنجا می گذشت. چون آن جوان اندوهگین را دید که پریشان حال دست بر زیر چانه زده و زیر درخت نشسته از غم و دردش پرسید و به او گفت که به خانه اش رود و مهمان او باشد. گشتاسپ با خوشحالی دعوت هموطنش را پذیرفت و آن مرد مهربان مدتها چون برادری او را گرامی داشت و پذیرایی کرد.
پیام بگذارید